شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳
در امتداد نقطه چین… – تَلواره ی خیال

به شب هایِ غم انگیزِ تو ای نان گریه ها کردم زمستان در زمستان در غمت این ماجرا کردم به نخ نخ ناله و غم چون کشیدن تار و پودِ من به حسرت سر به بالین گفتگوها با خدا کردم به هِق هِق روزگار ما ورق میخورد بی فرجام کوزِت را اسوه ی خود، مکتبم

تلواره ی خیال…

بیمارم و درد از در و دیوارِ خیالم می بارد و من در قفسِ فکرِ محالم خواهم بزنم پَر، پَرِ پروازِ مرا باد بشکسته و من در هوسِ سیر و خیالم تا کی بزنم تکیه به دستانِ قنوتم تا کی بکشم شعله که لبریزِ سوالم نان آمد و شد گردنِ من دستِ بلندش بر هم

logo-samandehi