به یاد استاد…
در سالهای کودکی، دوست و فامیلی داشتم به نام سعید. با سعید بعدها همسایه و هم کلاسی هم شدیم و هر روز با هم بودیم. جوری که اگر روزی ما را با هم نمیدیدند، همه تعجب میکردند. سال هفتاد و نه که دانشگاه قبول شدم و میخواستم بیام تهران، لحظه خداحافظی با سعید از همه
کرونا :
در سالهای کودکی، دوست و فامیلی داشتم به نام سعید. با سعید بعدها همسایه و هم کلاسی هم شدیم و هر روز با هم بودیم. جوری که اگر روزی ما را با هم نمیدیدند، همه تعجب میکردند. سال هفتاد و نه که دانشگاه قبول شدم و میخواستم بیام تهران، لحظه خداحافظی با سعید از همه دردناکتر بود….
خلاصه با سعید میرفتیم و میومدیم و میگفتیم و…
سعید آدم با هوش و با سوادی بود. اطلاعات عمومیش فوق العاده بود. نگاهش به مسایل فراتر از سنش بود. سعید مرا با شریعتی آشنا کرد و زنگار نفرتی که بواسطه برخی کج گوییها و کج فهمیها نسبت به شریعتی بر چشم و گوش و دل من حک شده بود، بواسطه صحبتهای مستدل سعید، از بین رفت و نه اینکه شیفته شریعتی شوم که واقع بینانهتر به او نگریستم.
در لابه لای صحبتهای سعید، یک اسم هر روز تکرار میشد و آن هم کسی نبود جز «علی صفایی حایری». روحانی با صفایی که اهل قم بود
سعید او را دیده بود. چون شوهر خاله سعید روحانی بود و بواسطه او، آقای صفایی چندین بار یاسوج و بلکه روستای دشتروم رفته و سعید او را میشناخت.
سعید آنقدر از صفایی گفته بود که من ندیده شیفته و عاشق و مرید صفایی شدم.
بعدها مثل تشنهای شدم که دنبال چشمه سار اندیشه صفایی بودم، اما سراغش را از هر کس که میگرفتم جز سراب نمیدیدم. بعدها در یک سفر زیارتی به سوریه از روحانی کاروان که آدم باسوادی بود سراغ صفایی را گرفتم. میگفت خیلی نمیشناسم ولی میگن مرید باز بود… و همین.
کام من در عطش قهرمان داستانهای من و سعید روز به روز بیشتر میسوخت تا اینکه سال هشتاد و نه با انسان وارسته و بزرگواری از شهر قم هم کلاس و رفیق شدم. بعد از ساعتها گپ زدن، از او پرسیدم صفایی را میشناسی؟ قطرات اشک جاری شده بر گونهاش بعد از شنیدن نام صفایی، لبان خشکیده از عطشم را سیراب کرد….
آن دوست خود از مریدان و شاگردان و دلبستگان صفایی بود….
محمود، بعدها برای آنکه کام تشنه من از چشمه سار اندیشه صفایی کاملا سیراب شود، مرا به قم برد و با حلقه دوستان نزدیک صفایی آشنا کرد. محمود مرا با آثار ارزشمند استاد از جمله «مسولیت و سازندگی، نامههای بلوغ، وارثان عاشورا، غدیر، تو میآیی، صراط، رشد، ذهنیت و زاویه دید و… آشنا کرد.
و اینک من سیراب از زلال اندیشه آن مرد خدایم.
روحانی کاروان سوریه درست میگفت. صفایی مرید باز بود و در خانهاش به روی همه گشوده بود و وقتی به او گفته بودند چرا با هر کس و ناکسی معاشرت و رفاقت میکنی، پاسخ داده بود که اینها بعد از معاشرت با من عیب و ایراداتشان از هزار به پانصد رسید اما آیا شما توانستهاید ایرادات خود را از دو به یک برسانید؟
صفایی پدر شهید بود. با شهادت انس و الفت عجیبی داشت. میگفت فاصله زندگی یک شهید، فاصله طلوع تا غروب نیست بلکه فاصله طلوع تا طلوع است…
میگفت وقتی ناگزیر مرگ سراغ ما میآید چه بهتر که ما پیش دستی کنیم و به پیشواز بهترین مرگ که همانا شهادت است برویم….
به فرزند شهیدش سفارش کرده بود که اول شهید شو و بعد برو جبهه…
صفایی عاشق امام و انقلاب بود اما نه آنگونه که چشم بر واقعیتها ببندد و کاستیها را فریاد نزند… میگفت توجیه حماقت، تخریب خیانت و تکمیل رسالت است.
مرگ در نگاه صفایی شیرینتر از عسل بود. میگفت مرگ در امتداد زندگی و بلکه انقلابی در زندگی است.
شبی میهمان برادرش بود و بر پشت بام خانه او نشسته بودند. گلایه کرد که چرا میگوییم» خدایا تا ما را نیامرزیدی از این دنیا نبر؟ «این جمله بوی دلبستگی به دنیا میدهد و طلبکاری از خداست. گفتند چه بگوییم؟ گفت باید بگو ییم خدایا بیامرز و ببر و بعد به آسمان نگاهی انداخت و آهی کشید و گفت:
خدایا! بیامرز و ببر…
و فردای آن روز در حالی که مسافر حرم مطهر امام هشتم بود، در مسیر بر اثر تصادف، از فرش به عرش رسید و به آرزویش رسید….
و اینک در آستانه بیست و یکم تیرماه هفدهمین سالروز رحلت جانسوزش یاد و خاطرش را گرامی میداریم.
*متخصص اعصاب و روان
نویسنده:
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰