چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

با چشمان رمضانی ببینیم

برخورد با دو موضوع مرا بر آن داشت متن زیر را به واسطه حس انسان دوستی و حرمت و تقدس ماه رمضان به مسئولین محترم شهری و استانی بنویسم . متولیان فرهنگی و فرهنگ دوستان متولی « همدلی و همزبانی » بیایید شعار « همدردی » را با چشمانی رمضانی ببینیم . درد تا پشت

اختصاصی کرونا

کد خبر : 15722
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴ - ۷:۰۱

کرونا :

با چشمان رمضانی ببینیم

برخورد با دو موضوع مرا بر آن داشت متن زیر را به واسطه حس انسان دوستی و حرمت و تقدس ماه رمضان به مسئولین محترم شهری و استانی بنویسم .

متولیان فرهنگی و فرهنگ دوستان متولی « همدلی و همزبانی » بیایید شعار « همدردی » را با چشمانی رمضانی ببینیم . درد تا پشت در خانه هامان آمده است . درد میهمان خانه هامان شده و رنج لقمه ای است که با بغض فرو می بریم . درد از تن شهر می بارد و شهر تب دار کالبد شکافی مدرن اندیشه بزرگان است . محرومیت انگشتری زنگ زده می ماند ، که نگین خوش خیالی افرادی قلیل براقش کرده است و همچنان زنگار محرومیت حلقه وار انگشت حیرت صاحبان اندیشه و قلم را در بهت کلمات نشانه می رود.

روز پنج شنبه به قصد خرید و فارغ از دردهای بیرونی و پشت در ، از خانه بیرون آمدم ، سرشار از کلمات و تصاویر قصاری که صبح زود از مطالعه سایت های محلی و کشوری در ذهنم وووول می خوردند . از کالبد شکافی شهری بلوار ما بی نصیب نمانده و فارغ از فضای کنده کاری های آنچنانی و استنشاق گرد وغباری که آینده نگری خوشبینانه من آن را به رایحه آخر بهار بدل کرده و فارغ از دنیای اطراف در ذهنم ، به متون مندرج سایتها حمله ور میشدم و برای خود دلیل و منطق بر بی استدلالی گفته های نویسندگانش داشتم که چه ناسپاسند در قبال آسایشی ابدی آرامشی کوتاه بهم خورده را تاب نمی آوردند . یا اگر حریقی در جنگل افتاده خوب عزیز مسئول بی افطار نمی تواند با دست خالی شعله خاموش کند ، یا اینکه ای بابا بیکاری شعاری برای تمام فصول و…

فارغ از دهان دره های شهر بر خود و اندیشه سبک می بالیدم و دخل و خرج امروز را ضرب و جمع می کردم تا مبادا سفره افطارم هم سنگ سفره افطار فامیل نباشد . با اولین تاکسی و ذکر مسیر خرید در راباز کردم و نشستم هنوز از محل سوار شدنم زمانی نگذشته بود که پایین تر از پارک محله ، خانمی مستاصل و گریان دست تکان می داد . با گوشی اش صحبت می کرد ، گاه بر صورتش ضربه می زد .زنی لاغر اندام و رنجور که تابلوی تکمیل ذهنی ام از فقر و فلاکت بود :
:آقا تو رو خدا بیمارستان بیمارستان
:سوار شو
تاکسی ترمز زد و زن تردید داشت با ترس پرسید :
:کرایه ندارم شوهرم را اورژانس برده باید به بیمارستان برسم.
راننده تاکید کرد: سوار شو
آنقدر پریشان بود که نیمی از چادرش لای در تاکسی ماند .

:همسرم دیالیزیه قبلا کارگر پیمانکار بود ، حالا ماهانه ای ناچیز داریم و خرج دیالیزش بالاست زنگ زدم فرزندانش بیایند ، نرسیده به مریضم باید برگردم آبشیرین که بساط نداشته ام را برای میهمانان روزه دارم برپا کنم . خدا شاهده نان پزی مردم را می کنم .

مدتی قالی بافی می کردم ، صاحب کارم آدم بدی بود ، حاضر نشد حقم را بدهد ….

افزایش شمار دکلهای نفتی آمریکا
دنبال کنید

کمی مانده به ورودی بلوار اصلی زنی با دوقولوهایش سوار شدند دو دختر ده ساله ساده ساکت و مظلوم .

چهره مادر خسته تر از یک زن جوان میزد و در تمام مدت مسیر تا بیمارستان مدام مردی را نفرین می کرد که از پولدارترین آدم های شهر بود .

مسافر اول ، در همدردی راننده و استطاعت من راهی بیمارستان شد که مادر لب به اصل ماجرا باز کرد . تمام مسیر حواسش به گره دستمال دخترانش بود و مدام لبه مانتویشان را روی پاهای نحیفشان صاف می کرد :
: نامرد نامسلمان حق بچه هامو کشیده بالا الهی به زمین گرم بخوره ، الهی که توی انتخابات روسیاه طایفه بشه خرج دنیا دنیا میهمان رو داره خرج من و بچه های برادرشو نمی ده .

راننده نیم نگاهی به مسیر انداخت تلخ و ساکت بود و دخترکی که پهلوی من بود ، از شرم عصبانیتهای مادرش با صدای نحیفی گفت : من و خواهرم شاگرد اولیم ..

زن ادامه داد : کلاسشون تموم شد از سال دیگه ندارم خرجشون کنم .

دخترک ادامه داد : عموم آدم پولداریه ببین ببین این عکسشه

آه از نهادم بلند شد . باورم نمیشد . زن چشمانش را پاک کرد : دو ماهه بودند که پدرشان مرد. من و بچه ها رو چپوندند توی یه اتاق فسقلی و مغازه شوهرمو صاحب شدند . اول گفتند برگرد خانه مادرت و بچه ها رو بده . نرفتم . ماندم بعد به بهانه تجرد برادران دیگرشان عذرم را خواستند ، شدم مستاجر پسر عمه ام . ده ساله . حق بچه هامو می خورن و نم پس نمیدن .

دختر دومی گفت : تازه من توی مسابقات قرآن برنده شدم دو بار . مادر ادامه داد :نون پزی خوبه قالی بلدباشی ببافی ، هم خوبه اصلا زن دوم هم باشی سرپناه داری ، اما من رخت چرک مردم محله رو شستم . بینی اش را بالا کشید ، میفهمی خانوم شما یه زنی ، نصف دلم خالی بود و نصف چشام پر اشک ، تا شکمشونو سیر کردم . قاضی میگه شاهد بیار مدرک تقلبی درست کرده ، قاضی میگه دو تا شاهد بیاری حقتو ثابت می کنم منم ، دو تا شاهد خوب دارم .
پرسیدم اینکه خوبه خدا بزرگه .
دختر اولی گفت : مادرم میگه ما نباید مدرسه بریم .
دختر اولی نگاهش به ویترینهای رنگ رنگ بلادیان بود
: بامیه بامیه ، زولبیا ، نگاه ، نگاه بستنی
زن کرایه رو به راننده داد : دو تا بچه هام دو تا شاهد زنده ان . خونشون تو شیشه شد تا عکس اقا تو روزنامش رنگی افتاده ازش نمیگذرم .
راننده کرایه نگرفت . دخترها گره دستمالشونو وارسی کردند و پیاده شدند .
یه روزنامه قدیمی روی صندلی جا ماند اما آدمکهایش به روزتر شدند . راننده تلخ و آروم گفت خدایا شکرت .
به بازار میوه رسیدم ، پیاده شدم . در تمام مسیر به نا برابری ها فکر کردم اولین بار است نگاهم بر قیمت نوبرانه ها گره نمی خورد و نگاهم معطوف چادر گرد گرفته زن جوانی بود ، که صورت فرزند خردسالش پر از مگس های ریز و درشت بود و گوجه های له شده را وارسی می کرد و لک گوجه ها زیر ناخن حنا زده اش مانده بود . نگاهم به پیرمردی افتاد که چین و چروک های صورتش در ترک های سرانگشتانش فرو می رفت و قطره های درشت عرق روی چهره اش در کلام مغازه دار گره می خورد.
: آقا پیاز و سیب زمینی ارزونتر از ۵۰۰ تومن نداری ۷ سر عائله دارم زنم سرطان داره خرج و دخلم ناموزونه
فروشنده بی تفاوت تمام بازار را صدا می زد و نرخ نوبرانه ها را نوبر حنجره کرده بود :
: اون صندوق آخری پر سیب وپیاز زده ی برای یه مشتری گله داره ، ببین چیزی توش گیرت میاد ؟
چهره مرد ، پیرتر از پیری پر چروکش شد ، شاید صدای فلوت دوره جوانی و بوی نان تیری زنش و شیر و ماست محلی مثل جرقه از مقابل نگاهش رد می شد.
: آقا حیووون که نیستم منم آدمم آبرو دارم .
این اتفاقات هرروز شهرمان است .هیچوقت این قدر دقیق ندیده بودمشان .
زمانی که همسرم را تا اورژانس رساندم و از سر تشکر به راننده دو برابر کرایه دادم به نداشته های یک زن از جنس خودم فکر نکردم. زمانی که با مرگ و برگشت به زندگی اش مستاصل آینده فرزندانم شدم به بی سرپرستی کودکان شهرم فکر نکردم . وقتی دغدغه نوبرانه چیدنهامان توی باغ را به یاد می آورم از انگشتان لک شده آن زن شرمسار می شوم ، حتی زمانی که تنها دغدغه ام ، بودن انواع خوراکی های افطاری سر سفره امان است هم ، به گرسنگی بیماران و درماندگان فکر نکردم تنها امروز یک جفت چشم رمضانی مرا تا بازار کشاند . یک جفت نگاه متفاوت که تنها ته مانده ترین بوی انسانیتم را در وجودم زیر و رو می کرد.
من نمونه ای از « مای » همشهری هستم . من و تو . ما انسانهای خودخواه یا گاه انسانهایی در قالب دوست و در باطن دشمن .
این روزها تنها یک جفت نگاه رمضانی می خواهد تا بدانی چقدر از پلکان ادمیت بالا رفته ای یا سقوط کرده ای . لحظه ها می گذرند . اما آدمهای بسیاری در لحظه های ذهنمان حجب و آبرویشان ماندگار است . بیایید به برکت ماه رمضان هر محله یک خیر گره ساز مشکلات این افراد باشید . گوسفند قربانی نمی خواهند ، غذای نذری و سفره افطار نمی خواهند ، آرام و بی صدا حتی ، دفتر حساب و کتاب مغازه های محله را زیر و رو کنی آبروی نهفته در نرخی که قادر به پرداختش نیستند ، خود گواه گرسنگی اشان است . بیایید و دست در دست هم هر روز یک همشهری را از فشار ذهنی برهانیم دستگیری از مستمندان ، نه غرور می خواهد و نه شیپور زدن بر بام و برزن ، تنها یک جفت «چشم رمضانی» می خواهد و یک دل دریایی .

نویسنده:

برچسب ها : ، ،

همسو با خبر روز

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

logo-samandehi