کرونا از خراسان رضوی: من یک معلمم. بله یک معلم. این روزها عصبانیام، ناراحتم، حالم خوب نیست. اصلا اسم حال این روزهای مرا هرچه میخواهید بگذارید. ناراضی، معترض یا هرچی. با همه این احوال هنوز من کسی هستم که هر روز جلوی فرزندان شما میایستد و درباره خیلی از رازهای زندگی بجای شما با آنها حرف میزند. فرزندان شما از من درباره ظلم میپرسند، درباره ظالم و مظلوم سؤال میکنند. من کسی هستم که درباره این چیزها با فرزندان شما حرف میزنم؛ پس حق دارم که در دنیای شلوغتان، چند دقیقهای از وقتتان را بگیرم.
با اینکه همه شما با من زندگی کردهاید و فکر میکنید که مرا خیلی خوب میشناسید، ولی اجازه بدهید قبل از شروعِ هر حرفی کمی از خودم برای شما بگویم. تا شما هم چند لحظهای مرا آنجوری ببینید که خودم به خودم نگاه میکنم.
باید به عرضتان برسانم که زندگی من هم مثل زندگی شما فراز و فرود زیاد داشته است. روزهایی در اوج بودهام و روزهایی در حضیض. جالبیاش برایم این است که هرچه جلوتر آمدهام، هر چه بیشتر رشد کردهام، هرچه ایثارگرتر شدهام، به حضیض نزدیکتر شدهام. خب تا حدودی خاصیت این دنیا همین است.
روزگاری که من به اجداد شما طریقه ساختِ آتش را یاد دادم، یعنی برایش آتش درست کردم و بهش گفتم که میتواند حیواناتی که شکار میکند را بپزد و بخورد، یا میتواند از آتش برای گرمایش استفاده کند، مرا به عرش اعلا رساندند و اسم خدا را رویم گذاشتند.
اجداد شما کمی باسوادتر که شدند رموز کشاورزی را برایشان فاش کردم. بهشان یاد دادم که با کاشتن دانههای بعضی از گیاهان میتوانند آنها را پرورش دهند و برای سیرکردن خودشان از آنها بهرهمند شوند. شاید باورتان نشود که چکارها برایم نکردند. از من خداوارهای ساختند و هر روز و هر سال بهترین محصولاتشان را برای من هدیه آوردند.
خب باید قبول کنم که همیشه با من خوب رفتار نشده است. مثلا روزهایی را به یاد دارم که اجداد شما مرا نادیده میگرفتند، آنقدر که گریهام میگرفت. روزهایی که هرچه میگفتم نتیجه عکس میداد. بعدش درست وقتی که فکر میکردم پدران شما بالغ شدهاند مرا به صلیب کشیدند و باز بعدترش خاکستر روی سرم ریختند.
شاید باورش برای شما سخت باشد اما آنروزها و آن دشواریها، برای من شیرین بودند؛ چون بنیادیترین و سختترین آموزههای هستی را فاش کرده بودم. چیزی که گفتنش آنقدر شیرین بود که همه آن سختیها را قابل تحمل میکرد.
آن دورانها گذشت. چیزهای زیادی بود که باید به انسان یاد میدادم. سعی کردم، چیزی کم نگذارم. سعی کردم قدم به قدم طفل نوپای بشریت را پرورش دهم و آنقدر بهش بیاموزم که بداند باید روبهروی کدام قدرت ازلی سر خم کند.
خب من همه این مسیر را بدون کوچکترین چشمداشتی پشت سر گذاشتم. از تعلیم به جز تعلیم چیزی نخواستم. ولی حالا میبینم که همه تواضعم جور دیگری تعبیر شده است. بعضیها خیال برشان داشته که نکند این آقا یا این خانم معلم نمیفهمد. این بیشتر از هر چیزی آدم را عصبانی میکند. تو گذشت کنی و آنها فکر کنند تو نمیفهمی.
یک عده از خدا بیخبر با خودشان فکر کردهاند؛ حالا که حالش گرفته شده بهترین موقعیت است تا بیاییم از هزاران سال تلاش شبانهروزیاش، از بیخوابیهایش، از شور و شوق آموختنش، از پیادهرویاش روی کوههای پر از برف، از عبور از راههای صعبالعبورش و از هر آنچه که تا کنون با ایثار و از خود گذشتگی انجام داده است، به نفع خودمان استفاده کنیم.
این آدمهای از خدا بیخبر چه کسانی هستند؟! آفرین عجب سؤال خوبی پرسیدید. من همیشه گفتهام مهمترین چیز مشارکت در کلاس است. این آدمهای از خدا بیخبر، همانهایی هستند که بارها و بارها مرا کشتهاند و حالا دارند از اسم من برای آرمانهای کثیفشان بهره میبرند. همانهایی که تا دیدند روزگارم سیاه است خواستند از این سیاهی سرمهای درست کنند برای چشمهای ناپاکشان.
شاید باورتان نشود ولی میتوانید به تاریخ مراجعه کنید و ببینید که هیچ وقت از کشته شدن نه ترسیدم و نه ناراحت شدم. برای مثال روزگاری مرا به بهانه گمراه کردن جوانان به دادگاه کشاندند و آنجا وقتی دیدند که حریف دانش و سخنوریام نمیشوند، مرا به مرگ محکوم کردند. به گواهی تاریخ، من با روی خندان و با آغوش باز مرگ را پذیرفتم؛ چون مرگم در آن روزگار خودش فصلی از درسی بزرگتر بود. بنابراین با مُردنم درسم را داده بودم.
ولی بعضی چیزها و بعضی حرفها روی دل آدم سنگینی میکند. به آدم بر میخورد. تحملش سخت است. تصور کنید، درست در روزی که روز توست؛ یعنی آن روز توی تقویم به نام تو ثبت شده است. برای چه؟ برای اینکه شهید شدهای! چطوری؟ در مقدسترین لباس و در حالی که به چیزی جز اعتلای بشریت فکر نمیکنی! درست در حوالی همین روز، همانهایی که چند نفر را اجیر کردهاند که تو را به رگبار ببندند، بیایند و به اسم تو به سر و سینه بزنند و اسمت را پیراهن عثمان بکنند! برای چی؟ برای اینکه حرف ناحق خودشان را به کرسی بنشانند.
تصور کردید؟ تحملش سخت نیست؟! من نتوانستم تحمل کنم و سکوت تاریخیام را شکستم. دیگر نتوانستم ساکت بمانم. بنشینم و تماشا کنم چطور آنهایی که در طول همین چهل سال اخیر ۱۵۸ بار تنم را ذبح کردند، سنگ مرا به سینه بزنند. همانهایی که مرا بیگناه و ناغافل، از پشت و بیهوا با گلوله یا با بمب، تکه تکه کردهاند، حالا آمدهاند و وایلا وایلا میکنند.
باور کنید حق دارم عصبانی باشم. یک لحظه مرا تصور کنید که دارم به انجمن اسلامی معلمان برای تفسیر سوره معراج میروم، یکی با انگشت به شیشه ماشین میزند، با خودم فکر میکنم که سؤالی دارد، شیشه را پایین میدهم، به جای سؤال لوله اسلحهاش را میگذارد روی سرم و ماشه را فشار میدهد(شهید قدرتالله چگینی). یا مثلا تصور کنید من برای پاکسازی یک روستا به کردستان رفتهام، آخر کودکان زیادی روی مین رفته بودند، بعد کومله مرا میگیرد و یک خشاب تیر توی پیشانیام خالی میکند(شهید تقی فراتی). یا مرا تصور کنید وقتی یک معلم زن هستم و به کامیاران رفتهام تا کودکان این شهر باسواد شوند، مرا میگیرند و سرم را ذره ذره میبرند. بله ۱۵۸ بار اینطوری مرا تصور کنید. میدانم حتی ذکر اسمهایم در این ۱۵۸ بار خستهتان میکند ولی خواهش میکنم، شما ۱۵۸ بار توی ذهنتان مرا اینطور به خاک و خون کشیده شده، تصور کنید.
خب من مثل همیشه اخم به ابرو نیاوردم دوباره شروع کردم. آخر این بیچارهها آدمهای کمعقلی هم هستند؛ یعنی یکی بینشان نبود که بهشان بگوید: «بابا این چیزها برای این جنس آدم کارساز نیست.» یعنی یک نفر پیدا نشد بهشان بگوید: «آخر وقتی او را تشنه لب عرباً عربا کردید، با اسب از رویش رفتید و آمدید، وقتی سرش را روی نیزه به همه نشان دادید، آیا او از بین رفت؟ مگر توی کاخ و روبهروی همه قدرتِ آن زمان دوباره جلویتان نایستاد؟ آخر چطور با این بازیها از میدان خارج میشود؟»
حالا درست در روزِ من، سر و کلهتان پیدا شده و فکر کردهاید که من ساکت میایستم و تماشایتان میکنم؟ نه! سیلی آخر یادتان هست؟ همین چند روز پیش! باید همانجا میفهمیدید که سکوت من از سر نفهمی نیست. میفهمیدید سکوت من ابدی نیست. حالا خونم به جوش آمده و تصمیم گرفتهام، برای روشنگری که یکی از دغدغههای اصلی من در طول زندگیام بوده، سکوت تاریخیام را بشکنم.
بله این منم که با شما حرف میزنم. منی که معلمام. منی که به گردن تک تک شما در هر شغل و حرفهای که هستید حق دارم. منی که هر روز روبهروی پارههای تنتان میایستم و به سؤالاتشان درباره ظلم، ظالم و مظلوم پاسخ میدهم؛ حالا من سکوتم را شکستهام، تا جای ظالم و مظلوم عوض نشود، تا بگویم: «عصبانیام، ناراحتم ولی دیگر ساده که نیستم.» تا همانهایی که ۱۵۸ بار خون مرا روی زمین ریختند، بفهمند که حق ندارند اسم مرا بیاورند. حق ندارند با اسم مقدس من بازی کثیفشان را پاک جلوه بدهند.
من توی چشم هایشان زل می زنم و با فریاد می گویم: «من اینقدر هم دیگر مظلوم نیستم! اجازه نمیدهم شما ظالمانی که سالها به همه بشریت ظلم کردهاید، از اسم مقدس من استفاده کنید.»
بله این من هستم؛ یک معلم.
انتهای پیام/ س
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰